خاطره تبلیغی | موجودات موذی
افطار در منزل یکی از اهالی روستا دعوت بودیم. صحبت از مار و عقرب به میان آمد؛ اهالی به وجود عقربهای بسیار در آن منطقه و بهخصوص در آن فصل به ما هشدار دادند.
به گزارش خبرگزاری رسا، فصل خرماپزان منطقه قیروکارزین استان فارس بود و گرمای هوا به بیش از ۵۰ درجه سانتیگراد میرسید. هنگامی که به روستا رسیدیم، خانۀ نیمساختهای را برای اسکان ما آماده کرده بودند. خانۀ آقا دامادی بود که بنا بود بعد از ماه مبارک رمضان ازدواج کند. خانه دو اتاق داشت که در یکی از آنها جهیزیهای که توسط آقا داماد تهیه شده بود، قرار داشت و درِ آن قفل بود. مقابل این اتاق، اتاق دیگری بود که ما چهار نفر در آن به دلیل اینکه خانه بیش از یک کولر نداشت و آن هم در این اتاق بود، گذران زندگی میکردیم. حیات خانه تنها یک دیوار داشت و به قول بچهها تا خلیج فارس ادامه داشت. آن سال، سال اولِ تکلیفم بود و میبایست در آن گرما روزه بگیرم.
برنامۀ مسجد چنین بود که نماز سهوقت برگزار میشد؛ بعد از نماز صبح دعای عهد و منبر کوتاه؛ بعد از نماز ظهر منبر و قرائت جزئی از قرآن و پس از آن نماز مغرب و عشا و سپس افطار. استقبال مردم از مباحث بهگونهای بود که مسجد روستا پر از جمعیت میشد؛ اهالی نیز از این اتفاق خوشحال بودند. برنامهها روزبهروز بهتر بهپیش میرفت.
چند روزی از ماه رمضان گذشته بود. افطار در منزل یکی از اهالی روستا دعوت بودیم. صحبت از مار و عقرب به میان آمد؛ اهالی به وجود عقربهای بسیار در آن منطقه و بهخصوص در آن فصل به ما هشدار دادند. پس از بازگشت به منزل کولر را روشن کردم. باد کولر درِ اتاق را بست و حصیر مقابل در را جمع کرد؛ ناگهان صدای برادرم از پشت در بلند شد، عقرب؟! من و پدرم، خودمان را به او رساندیم و طی عملیاتی با لنگه کفش عقرب را کشتیم.
دو سه روزی از این حادثه گذشته بود؛ مادرم بهسراغ وسایل خیاطیای که به همراه آورده بود، رفت. هنگام برداشتن نخ و سوزن از درون جعبه، ما را صدا زد و گفت: «ببینید چه حشرات سفیدرنگ و زیبایی درون جعبه خیاطی هست!» هنگامی که به جعبۀ خیاطی نگاه کردیم، چهار بچهعقرب در آن جعبه وول میخوردند. همه با تعجب به آنها نگاه میکردیم؛ چرا که تا آن زمان بچهعقرب و همچنین حشراتی به این زیبایی ندیده بودیم. مجبور شدیم همۀ آنها را نیز بکشیم.
طبق تجربهای که در آن چند روز پیش آمد، پدرم به همگی ما گفت، از این پس، هنگام پوشیدن کفش یا لباس، آن را تکان داده و سپس بپوشید.
پس از چند روز، هنگامی که از مسجد به منزل آمدم، شلوار خود را بهجای آنکه به میخ روی دیوار آویزان کنم، آن را کنار اتاق انداختم. پدرم گفت: «پسرم، این شلوار را از روی زمین بردار! عقرب به داخل آن میرود.» از سر فشار گرسنگی و تشنگی توجهی نکردم و شلوار را روی زمین انداختم. روز بعد، هنگامی که قصد رفتن به نماز ظهر را داشتم پدرم گفت: «پسر جان، شلوار را تکان بده و سپس آن را بپوش!» تکان دادن شلوار همانا و بیرون آمدن یک عقرب سیاه از آن همان. طی عملیات دیگری آن عقرب نیز کشته شد. جسد آن را روی سنگی که در بیرون اتاق بود در کنار جنازه بقیۀ عقربها گذاشتیم.
بهشدت نسبت به این مسئله حساس شده بودیم. هرجا مینشستیم حرف عقرب بود. مردم روستا مقدرای سم برای دفع عقرب و مار آوردند. آنها را اطراف اتاقها ریختیم. اهالی، اتاق آقا داماد را هم بازرسی کرده و تمییز نمودند. زیر درها را هم بستیم که از آنجا هم عقرب بیرون نیاید.
روزها گذشت تا اینکه یک شب برای دیدن یکی از دوستان با ماشین شخصی به منزل ایشان رفته و وقتی برگشتیم، پدرم به من و برادرم گفت: «بچهها فردا هوا گرم است، چادر ماشین را روی آن بکشید». ولی طبق معمول حرف گوش نداده و پشتگوش انداختیم.
عصر فردا که پدرم برای تجدید وضو به حیاط منزل رفت، ما را صدا زد تا چادر ماشین را روی آن بکشیم. با اکراه قبول کردیم و آمدیم؛ چادر را برداشته و روی ماشین انداختیم. پدرم مثل همیشه از دور نظارهگر کار ما بود. ناگهان فریاد زد: «عقرب؟!» فرار کردیم. پدرم عقرب بسیار بزرگ و زردرنگی را روی چادر ماشین دیده بود. خودش را سراسیمه به ما رساند و با سنگ بزرگی آن را عقرب را هم از پای در آورد.
ماه رمضان سال ۱۳۹۰ در روستای «قلات» منطقه قیروکارزین، لحظاتی بود که تمام دقایق آن خاطره شد؛ حضور پر شور و وصف ناشدنی اهالی در مسجد به اقرار خود آنها، آتش گرفتن مسجد (این خود خاطرۀ دیگری میطلبد)، جابهجایی منبر مسجد و قهرکردن رئیس هیئت امنای مسجد (این نیز مجال دیگری میخواهد)، راهی گلزار شهدا شدن برای خواندن نماز عید فطر با پای برهنه، لیالی قدر که شکوه خاصی داشت، آمدن مار به داخل اتاق از طریق دریچه کولر و... همه و همه اوقات باصفایی را ترسیم کرد. اما از همه آنها مهمتر، خاطرۀ عقرب باران آن سال بود که تا آخر برای ما ماندگار شد. /۹۹۹/د101/س
محمدمهدی حکیمیان
برنامۀ مسجد چنین بود که نماز سهوقت برگزار میشد؛ بعد از نماز صبح دعای عهد و منبر کوتاه؛ بعد از نماز ظهر منبر و قرائت جزئی از قرآن و پس از آن نماز مغرب و عشا و سپس افطار. استقبال مردم از مباحث بهگونهای بود که مسجد روستا پر از جمعیت میشد؛ اهالی نیز از این اتفاق خوشحال بودند. برنامهها روزبهروز بهتر بهپیش میرفت.
چند روزی از ماه رمضان گذشته بود. افطار در منزل یکی از اهالی روستا دعوت بودیم. صحبت از مار و عقرب به میان آمد؛ اهالی به وجود عقربهای بسیار در آن منطقه و بهخصوص در آن فصل به ما هشدار دادند. پس از بازگشت به منزل کولر را روشن کردم. باد کولر درِ اتاق را بست و حصیر مقابل در را جمع کرد؛ ناگهان صدای برادرم از پشت در بلند شد، عقرب؟! من و پدرم، خودمان را به او رساندیم و طی عملیاتی با لنگه کفش عقرب را کشتیم.
دو سه روزی از این حادثه گذشته بود؛ مادرم بهسراغ وسایل خیاطیای که به همراه آورده بود، رفت. هنگام برداشتن نخ و سوزن از درون جعبه، ما را صدا زد و گفت: «ببینید چه حشرات سفیدرنگ و زیبایی درون جعبه خیاطی هست!» هنگامی که به جعبۀ خیاطی نگاه کردیم، چهار بچهعقرب در آن جعبه وول میخوردند. همه با تعجب به آنها نگاه میکردیم؛ چرا که تا آن زمان بچهعقرب و همچنین حشراتی به این زیبایی ندیده بودیم. مجبور شدیم همۀ آنها را نیز بکشیم.
طبق تجربهای که در آن چند روز پیش آمد، پدرم به همگی ما گفت، از این پس، هنگام پوشیدن کفش یا لباس، آن را تکان داده و سپس بپوشید.
پس از چند روز، هنگامی که از مسجد به منزل آمدم، شلوار خود را بهجای آنکه به میخ روی دیوار آویزان کنم، آن را کنار اتاق انداختم. پدرم گفت: «پسرم، این شلوار را از روی زمین بردار! عقرب به داخل آن میرود.» از سر فشار گرسنگی و تشنگی توجهی نکردم و شلوار را روی زمین انداختم. روز بعد، هنگامی که قصد رفتن به نماز ظهر را داشتم پدرم گفت: «پسر جان، شلوار را تکان بده و سپس آن را بپوش!» تکان دادن شلوار همانا و بیرون آمدن یک عقرب سیاه از آن همان. طی عملیات دیگری آن عقرب نیز کشته شد. جسد آن را روی سنگی که در بیرون اتاق بود در کنار جنازه بقیۀ عقربها گذاشتیم.
بهشدت نسبت به این مسئله حساس شده بودیم. هرجا مینشستیم حرف عقرب بود. مردم روستا مقدرای سم برای دفع عقرب و مار آوردند. آنها را اطراف اتاقها ریختیم. اهالی، اتاق آقا داماد را هم بازرسی کرده و تمییز نمودند. زیر درها را هم بستیم که از آنجا هم عقرب بیرون نیاید.
روزها گذشت تا اینکه یک شب برای دیدن یکی از دوستان با ماشین شخصی به منزل ایشان رفته و وقتی برگشتیم، پدرم به من و برادرم گفت: «بچهها فردا هوا گرم است، چادر ماشین را روی آن بکشید». ولی طبق معمول حرف گوش نداده و پشتگوش انداختیم.
عصر فردا که پدرم برای تجدید وضو به حیاط منزل رفت، ما را صدا زد تا چادر ماشین را روی آن بکشیم. با اکراه قبول کردیم و آمدیم؛ چادر را برداشته و روی ماشین انداختیم. پدرم مثل همیشه از دور نظارهگر کار ما بود. ناگهان فریاد زد: «عقرب؟!» فرار کردیم. پدرم عقرب بسیار بزرگ و زردرنگی را روی چادر ماشین دیده بود. خودش را سراسیمه به ما رساند و با سنگ بزرگی آن را عقرب را هم از پای در آورد.
ماه رمضان سال ۱۳۹۰ در روستای «قلات» منطقه قیروکارزین، لحظاتی بود که تمام دقایق آن خاطره شد؛ حضور پر شور و وصف ناشدنی اهالی در مسجد به اقرار خود آنها، آتش گرفتن مسجد (این خود خاطرۀ دیگری میطلبد)، جابهجایی منبر مسجد و قهرکردن رئیس هیئت امنای مسجد (این نیز مجال دیگری میخواهد)، راهی گلزار شهدا شدن برای خواندن نماز عید فطر با پای برهنه، لیالی قدر که شکوه خاصی داشت، آمدن مار به داخل اتاق از طریق دریچه کولر و... همه و همه اوقات باصفایی را ترسیم کرد. اما از همه آنها مهمتر، خاطرۀ عقرب باران آن سال بود که تا آخر برای ما ماندگار شد. /۹۹۹/د101/س
محمدمهدی حکیمیان
منبع: شاخه سبز
ارسال نظرات